مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن.
حضور
مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن.
یک بلبل شروع به خواندن کرد.
اما مرد نشنید.
فریاد برآورد:خدایا با من حرف بزن ،آذرخش در آسمان غرید
اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.
ستاره ای درخشید.
اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید:یک معجزه به من نشان بده . نوزادی متولد شد
اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری
در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد ...
و خدایی که دراین نزدیکی است:
لای این شب بوها ،پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه
(( سهراب سپهری))